قندان نقره
خانم حمیدي براي دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود.او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی میکند. کاري از دست خانم حمیدي بر نمیآمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.
او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوي بیشتر او میشد.
مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : من میدانم که شما چه فکري میکنید اما من به شما اطمینان میدهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم.
حدود یک هفته بعد ویکی پیش مسعود آمد و گفت : از وقتی که مادرت ازاینجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فکر نمیکنی که او قندان را
برداشته باشد ؟
- خب ، من شک دارم ، اما براي اطمینان به او ایمیل خواهم زد .
او در ایمیل خود نوشت : مادر عزیزم ، من نمیگم که شما قندان را از خانه
من برداشتید ، و در ضمن نمیگم که شما آن را برنداشتید ، اما در هر صورت
واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده.
با عشق، مسعود
روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود : پسر عزیزم ، من نمیگم تو با ویکی رابطه داري و در ضمن نمیگم که تو باهاش رابطه نداري. اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در
تختخواب خودش میخوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود.
با عشق، مامان
کمربند
کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .
- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
شعری از فروغ
رفتی و در دل من باز بجای عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده درخنده سرد
آه...!اگر باز بسویم آیی
دیگر ازکف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده ی عشق
آخر آتش فکند بر جانم!!!!!!!
فروغ فرخزاد....
راز گل شقایق
شقایق گفت با خنده نه تب دارم، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت، تمام غنچهها تشنه
و من بیتاب و خشکیده، تنم در آتشی میسوخت
ز ره آمد یکی خسته، به پایش خار بنشسته
و عشق از چهرهاش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب میگفت، شنیدم، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود، اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشهاش را، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش میگفت، بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظهای تردید، شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او میرفت، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر میکرد، پس از چندی
هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشهام میسوخت
به لبهایی که تاول داشت گفت: چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشهاش سوزد که وای بر من
برای دلبرم، هرگز دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را، چنان میرفت و
من در دست او بودم، و حالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت، اما راه پایان کو؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من میسوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد، کمی اندیشه کرد، آنگه
مرا در گوشهای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت، زهم بشکافت
اما! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود، با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لبهای او فریاد
بمان ای گل، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل
و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین
1.عاشق شدن
2.انقدر بخندی که دلت درد بگیره
3.بعداز اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزارتا نامه داری
4.برای مسافرت به یه جای خوشگل بری
5.به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی
6.به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
7.از حموم که اومدی بیرون ببینی حولت گرمه
8.آخرین امتحانتو پاس کنی
9.کسی که معمولن زیاد نمی بینیش ولی دلت میخواد ببینیش بهت تلفن کنه
10.توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمیکردی پول پیدا کنی
11.برای خودت تو آینه شکلک دربیاری و بهش بخندی
12.تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه
13.بدون دلیل بخندی
14.بطور تصادفی بشنوی که یه نفر داره از شما تعریف میکنه
15.از خواب پاشیو ببینی که چند ساعت دیگه هم میتونی بخوابی
16.آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما میاره
17.عضو یک تیم باشی
18.از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی
19.دوستای جدید پیدا کنی
20.وقتی"اونو"میبینی دلت هری بریزه پایین
21.لحظات خوبی رو با دوستات سپری کنی
22.کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال کنی
23.یه دوست قدیمی رو دوباره ببینی و ببینی که فرقی نکرده
24.عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
25.یکی رو داشته باشی که بدونی دوست داره
26.یادت بیاد دوستای احمقت چه کارای احمقانه ای کردن و بخندی و بخندی و.....باز هم بخندی
اینها بهترین لحظات زندگی هستن،قدرشونو بدونیم.
زندگی یه هدیه است باید ازش لذت برد نه مشکلی که باید حلش کرد.
وقتی زندگی 100دلیل برای گریه کردن به تو نشون میده تو 1000دلیل برای خندیدن به اون نشون بده.
عشق مارمولک
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي كرد.خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.
اين شخص در حين خراب كردن ديوار در بين آن مارمولكي را ديد كه ميخي از بيرون به پايش كوفته شده است.
دلش سوخت و يك لحظه كنجكاو شد .وقتي ميخ را بررسي كرد تعجب كرد اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه كوبيده شده بود!!! چه اتفاقي افتاده؟
مارمولك ده سال در چنين موقعيتي زنده مونده !!! در يك قسمت تاريك بدون حركت.
چنين چيزي امكان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله كارش را تعطيل و مارمولك را مشاهده كرد.
تو اين مدت چكار مي كرده؟چگونه و چي مي خورده؟
همانطور كه به مارمولك نگاه مي كرد يكدفعه مارمولكي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد !!!.
مرد شديدا منقلب شد.ده سال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين كوچكي بتواند عشق به اين بزرگي داشته باشد پس تصور كنيد ما تا چه حدي مي توانيم عاشق شويم!...
اگر سعي كني!!!
گالیله
وقتی گالیله در اثر شکنجه و تهدیدات کلیسا مجبور شد به اشتباه خود پی ببرد و به صاف بودن کره زمین "اعتراف" کند، یکی از شاگردان گالیله به سمت او آمد و تف بر زمین انداخت و گفت: تف به سرزمینی که قهرمان ندارد.
گالیله در جواب گفت:تف به سرزمینی که به قهرمان احتیاج دارد.
چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
گفته می شود که صادق هدایت عاشق فروغ فرخزاد بوده است که به هم نرسیده بودندو یکی از اشعار آنها در وصف هم به قرار زیر است:
شعر زیبای حميد مصدق
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
آزمون خودشناسی
اعتقاد ات تبتي ها به شناخت درون بسيار جالب است تا جايي كه اگر كسي زمان تولد خود را بدقت حتي به ساعت و ثانيه بداند تسلسل روح وي را در كالبد ها ي گذشته و آينده تشخيص خواهند داد.
اين ؛ يكي از آزمونهاي دلاي لاما( از كاهنان برجسته آنهاست ) است براي اين آزمون
زمان بگذاريد
از آن لذت خواهيد برد
دلاي لاما توصيه ميكند كه آن را بخوانيد چرا كه برايتان
مفيد است
فقط 4 سوال
پاسخها روشنگر خواهند بود
صادق باشيد و پاسخها را پيشتر از جواب دادن نبینید...